Sunday, November 02, 2003

بمیر تا رد شود فرمانروای پیر

1382/08/11
رمضان ایام غریبی را به همراه دارد. هر روز مومنینش که بنگری عصبیت و بی تابی را چاشنی نامیدی و سرخوردگی بینی. انگار در سحری جماعت مومنی تخم خشم و قهر ریخته اند که طول روز را یا چشم دیدن یکدیگر ندارند و به هم نظر نمی کنند و اگر هم باب سخن باز کردند، مرحمت روزه خویش را بی رحمت کرده و درد دلشان ازبر گرسنگی فزونی می یابد.همواره منتظرند. منتظر جرقه ای که صندوقچه دل خویش را باز کنند و در ماه راز و نیاز، فحش و ناسزا را خلط عبادت کنند. گر گوش شنوا پیدا شود، از فحش و ناسزا در امانش نمی گذارند و طالبند هر چه بیش و سریعتر خود را عاری کنند. جملگی متفق القول شده اند حکومتیان را در هر شکل و لباسی آماج حملات خود کرده آنان را لعن و نفرین کنند. می دانند و خوب، تجربه ای صد ساله دارند که حکومتیان را مسبب تمامی گرفتاریها و زالوی آزادیشان می دانند. به قول حجاریان امروز دگر از راننده تاکسی گرفته تا پائین ترین قشر جامعه نیز با دقت و ظرافت هر چه بیشتر، جامعه - سیاست - سیاستمدار و حکومتداران مذهبی اش را نقد می کنند.نیمه روزهای رمضان اوج بی صبری و فشار روحیست. جماعت خسته روح تشنه مانده در سرکار، عجیل است تا چند ساعت مانده به افطار را درعزلت و کلبه خویش بگذراند. خوب یازده ماه را در فقر و تهی دستی به دنبال نان و آبی برای رفع حاجت خانواده دویده و این سی روز را هم واجب است که فکرش را در سر بپروراند که همسایه نیز چه می کشد. با خود فکر می کند که مگر از من نیازمند تر وجود دارد؟ هر طرف کوچه و بازار را می نگرد از خود گرسنه تر و نیازمند تر نمی بیند. شاید آن "واکسی" سر کوچه نیز به همین خیال باشد؛ چه کسی روزه می گیرد که به یاد من باشد؟در یکی از روزهای همین ماه که فکرم پر شده است از سئوالات بی پروا، معطلی غیر عادی مینی بوس و پچ پچ مسافران مرا به خود می آورد. انگار نیم ساعتیست که اضافه پشت چراغ قرمز ایستاده ایم و جریان ترافیک غیر عادی شده است. وضعیت بهانه گیر می شود. مسافران که همگی به نظر جماعتی مومنند، بیش از عادت معطل مانده اند و مدت زمان بسیاری را منتظر در صفی طولانی. پس کم کم سکوت را شکسته؛ خماری ناشی از خستگی و گرسنگی از سرشان می پرد و آماده اعتراض می شوند. پیر زنی نکته آغاز می کند؛ "چرا پلیس اجازه عبور از چراغ را نمی دهد". مردیکه منتظر جرقه بود سری بلند می کند و سر خط را می گیرد " اسیرمان کردند. خیلی کم اسیرمان کرده اند... !!" دیگری که می خواهد چاشنی اش را اضافه کند، حرف قبلی را قطع می کند " ای آقا 25 سال است که اسیرمان کرده اند. امروز با خبر شده ای؟!" مومنی دیگر که پشت سر آنها نشسته بود و به نظر می رسید حال و حوصله خویش را هم ندارد، رشته اعتراض را تند تر می کند: " مملکتی که صاحب نداشته باشد اینطور می شود دیگر! یک ساعت باید پشت چراغ قرمز بمانی".در حالی که مسافرین روزه دار مینی بوس زبان به نفرین برده اند، ناگهان راننده به کنایه ندا می دهد: " ناراحت نباشید؛ این همه معطلی برای این است که می خواهند صاحبش را عبور دهند."الحمد الله. ثواب شد تا ملت، فرمانروا را در ماه مبارک از نزدیک زیارت کنند. چه چیز از این بهتر. بدون آنکه صدها اتوبوس کرایه و جماعتی را رنگ و به استقبال از خویش دعوت کنند؛ بی آنکه ملتی را بالاجبار به ذوق آورند و خیره عظمت خود سازند؛ پشت چراغ قرمزی، انبوه جماعتی ساخته اند تا نظاره کنند هیبتشان را و به ذوق آیند آنچه باید. راستی جایزه صلح نوبل شیرین عبادی را کیلویی چند می دهند تا آنان نیز همه را "چکی" یکجا بخرند. مطمئنا به جای پانزده هزار جمعیت علاف در فرودگاه، صدها هزار مشتاق از روستاهای دور و اطراف با اتوبوس هایشان به استقبال می آیند. آقایان بی جهت گردن به عقب نمی برند تا ملتی را مغرورانه مفتخر سازند که در "حکومت به اصطلاح اسلامیشان" روزگار بگذرانند و از جوانان بخواهند خدا را شکر کنند که در دوران ستمشاهی به دنیا نیامده و آن زمانه را ندیده اند.هر لحظه که صدای بوق ماشینها بیشتر می شود لحن گفتار مسافرین هم تندتر می شود. در این هنگام به ناگاه چند موتور غول پیکر به مانند سرنشینانش از راه می رسند و مردم معترض را با تشر و ناسزا به ایست کامل بر سر جایشان هشدار می دهند. پشت آنها بنز سیاه رنگی با سرعت نمودار می شود. آن سیه بنز فرمانرواست که وارد می شود. آنقدر سیاه و داخل آن تاریک است که هر لکه سپید پشت شیشه آن به یک نظر دیده می شود. آن لکه پارچه ایست سفید رنگ. حالت پارچه به نظر نشان می دهد که لمیده است و جماعت خیره به کاروان خود را یک بری نظاره می کند.در اینکه بدانیم فرمانروا چه فکری بر این جماعت می کرد، بر ما پوشیده است. ولیکن به حتم چهره های شاد و ذوق زده همیشگی را نظر نمی کرد بلکه صدای بوق هایی را همراه با ابروانی درهم و لبانی متحرک توامان با خشم می دید.دو حالت متصور است؛ یا اینکه آن خشم را به گردن سیاه نمایی های شیشه دودی سیه بنز خویش انداخته و از زمین و زمان شکوه می کند که بی جهت سیاهند و یا اگر به دور از توهم، نارضایتی را در چهره ملتش دیده، مرهم مدل انگلیسی ها را دوای ذهن خویش می کند. همان دوایی که سفیر انگلستان نیز در تهران استعمال کرد که به قول مقلدانشان اثر می کند این دواها.روزی سفیر بریتانیا از سفری طولانی به تهران می رسد. در آخرراه خبردار می شود که کارکنان سفارت به ییلاق رفته اند. خستگی بیش از حد اسبان و گرسنگی همراهان سبب می شود که مستشار عده ای از مردم را به خدمت گیرد تا کالسکه را به جای اسبان حرکت دهند و سفیر را به ییلاق رسانند. چون راه زیاد بود و بار بسیار، کم کم حاملین کالسکه را به تنگ آورد. سفیر که متوجه اعتراض مردم می شود؛ از مستشارش می پرسد " آنها مرا لعن و نفرین می کنند؟" مستشار که فحش و ناسزاهای آنها را شنیده است، خجل زده می گوید " بله قربان." سفیر مجدد از او سئوال می کند " آیا ناسزاهای آنها خطری برای ما بوجود می آورد؟" و مستشار جواب می دهد " نه قربان؛ فقط نفرین می کنند" و سفیر هم فرمان می دهد: " پس بگذار نفرین کنند!!"این ستمکاران که می خواهند سلطانی کنندعالمی را کشته تا یک دم هوسرانی کنندآنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرونباربار آورده و سربار ایرانی کنندجشن و ماتم پیش ما باشد یکی، چون بره راروزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنندروز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اشبینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنندتا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنهصبح، عید و عصر، جشن و شب، چراغانی کنند؟با چنین نعمت که می بینند این مردم رواستشکرها تقدیم دربار بریتانی کنند