1383/07/07
آفتاب تقريبا غرب میدان نقش جهان افتاده بود. از برنامه خبری فارغ شده بودم و داشتم به هتل برمی گشتم که چشمم به اسب های وسط میدان نقش جهان افتاد که در گرمای بعد از ظهر خرداد ماه همراه کالسکه هایشان ایستاده بودند. درآن گرمای سوزنده که دیدمشان، دلم به حالشان سوخت. از چند اسبی که زیر آفتاب ایستاده بودند، یکی از بقیه زرنگ تر به نظر می رسید. صاحبش، باحجابش کرده بود و دور سرش لنگی بسته بود تا سرش از گرما در امان باشد. رفتم جلو تا از این ماده اسب خودخواه عکسی بگیرم. دو سر لنگ زیر سر به هم گره خورده بود. حیوان تا مرا دید سری به تندی تکان داد و رو برگرداند و با شیهه ای، گره لنگ را باز کرد. وقتی گره باز شد، سری با حسرت تکان داد و آرام گرفت. در نظر اول اشتباه کرده بودم. معلوم بود که ته دلش غمگین است و ناراضی. چند فریم اول را که از کالسکه اش گرفتم، واکنشی نشان نداد اما تا خواستم کنار مسجد شاه در کادرم تنظیمش کنم، به شدت سرش را تکان داد تا لنگ را از سر بیاندازد. گویی ناراحت بود. نمی خواست پوشش داشته باشد. مایل بود مثل بقیه اسب ها سرباز باشد. در عکس بی حجاب باشد. این طور نشان می داد که حاضر است بی لنگ زیر تابش آفتاب بایستد اما آن پوشش مزاحم بر سر نباشد. مدام این پا و آن پا می کرد. انگاری می خواست چیزی بگوید؛ گلایه ای کند و نهیب زند که عکسم را با حجاب نگیر که بی اندام می شوم؛ زیبایی یالم دیده نمی شود. حیوان زبان بسته، گویا با زبان بی زبانی در دل فریاد می زد: عکس نگیر بنده خدا؛ دوست ندارم با حجاب شما انسانها کریه ترین اسب روی این کره خاکی باشم. عکس نگیر آقا.