Thursday, July 29, 2004

چشم ما و عمق درد

1383/05/07
سیاهی شب به نیمه نزدیک می شود، اما پایتخت هنوز عابر دارد. عابرانی همه از یک جنس و یک شکل. آنان نه در کافه ای جای دارند و نه به رستورانی وارد می شوند؛ اما خیلی صبورند، پشت در منتظر می ایستند تا هنگام خروج پسری فک افتاده و خشتک آویزان همراه با تازه دوست دخترش که سر میز شام مجابش کرده که آخر شب را هم بسترش باشد، آویزانشان شده و مجبورشان میکنند که آدامسی خریداری کنند. آنها همیشه عابرین پیاده اند. صاحب پیاده روهای تهران. سرقفلی هم دارند؛ مثل گربه های تهران. به محدوده هم تجاوز نمی کنند. قانونی دارند ننوشته. از آن قانون اساسی که پدر و مادرشان بیست و پنج سال قبل به آن رای مثبت دادند تا به این روزشان بیاندازند، قرار و قانونی گرفته اند که بنا گذاشته اند به حریم هم تجاوز نکنند؛ زیر شیروانی و زیر پله ای همدیگر را اشغال نکنند؛ کارتون خواب هم را ندزدند و برای دارایی های یکدیگر حرمتی قائل شوند. وقتی شب به نیمه می رسد و تهران به پارکینگ ماشین های لوکس تبدیل می شود، وقت شام کوچولوعابران فرا می رسد. پس هر چه دشت کرده اند به این ویترین و آن ویترین می زنند تا به مقدارش شکم پرکنی پیدا کنند. اگر ترحمی نصیبشان شد و بیشتر از پرداختی، دریافت کردند که غنیمت است و جای مترحمش کنار ملائک، وگرنه راضی اند به رضای خدا و فرمانروا. این را می شود از مقدار غذایی که به یک فسقلی دختر آدامس فروش داده اند، فهمید. تمام بسته آدامس نصف بهای کیسه کالباسی که در دستانش قرار داشت، نبود. اما ولع دختر بچه در خوردن پره های کالباس پرده ای دیگر بود. پرده ای غم انگیز که نه کیارستمی ها و مجیدی ها قادرند عمق غمش را بر پرده سینما نشان دهند تا اسب و خر طلایی را درو کنند و نه لس آنجلسی ها در تلویزیونشان؛ تا جلوی دوربین با شکمی سیر بنشینند و زار زار به گمان خود اثرگذاری کنند. اگر قرار باشد آن ولع با چشم مسلح دیده شود سلاحش باید از جنس وجدان و شرف و دغدغه باشد. سلاحی که هیچ لنزی نمی تواند به اندازه آن عمق میدان دردش را نه به ما و نه به حاکمان مسلمان القا کند. بالاخص حاکمانی که کورنگی بر آنها مسلط شده باشد و با لنزهایی که از جنس ته لیوان دارند، دنیای بیرون قصر را سیاه و سپید ببینند.