Monday, January 24, 2005

این سکوت خطرناک است

1383/11/05
بعد از دستگيري چند وبلاگ نويس و انتشار خبر بازداشت وبلاگ نويسان، بحثي در جامعه پیش آمد كه در بند انداختن و فشار بر نويسندگان اينترنتي چه دستاوردي براي نظام دارد و محافظه کاران قصد دارند از چه جرياني جلوگيري كنند.

با گذشت چند ماه از دستگيري ها، بالاخره نتيجه شد كه اين فشارها همانند بگير و ببندها و تواب سازي هاي گذشته، جز شكست هاي بزرگ و خدشه دار كردن آبروي نظام اسلامي، ديگري عائد محافظه كاران نكرده است. امروزه شاهد هستيم كه فشار بر فعالان اينترنتي تنها به بسط و گسترش وبلاگ نويسي انجاميده و آن را فراگيرتر كرده است.

در نامه اي كه بعد از انتشار يادداشت مضحك "خانه عنكبوت" براي حسين شريعتمداري نگاشتم، اشتباهش را گوشزد كردم و هشدار دادم كه با ساختن و پرداختن چنين توهماتي دشمنان خويش را بيش از پيش مي كند و جرئت عيان گويي را بيشتر.

تعدادي از فعالان اينترنتي كه تا قبل از دستگيري از داشتن وبلاگ شخصي بي بهره بودند، به محض رهايي از بند، وبلاگي ساخته اند و از دوران بازداشت و اخبار مربوط به پرونده شان مي نويسند. يكي از همين دستگيرشدگان فرشته قاضي ست كه علاوه بر بلاغت، به نوعي از جسارت هم رسيده است كه تمام اتفاقات را بي ملاحظه مي نويسد. اين فاش گويي و جرئت را مي توان يكي به اعتراضات گسترده نهادهاي حقوق بشري به بازداشت وبلاگ نويسان علت داد و ديگري كه باني ست، پي گيري و اعتراض مزروعي –نماینده مجلس ششم- نسبت به بازداشت پسرش –حنیف- و انتشار مداركي كه از او به دست آورد، دانست.

اما فاش گويي ها و افشاي حقايق و سوخت شدن پروژه اعتراف گيري وبلاگ نويسان وقتي در كنار همراهي و اظهار تاسف رئيس قوه قضائيه و عقب نشيني محسوس دادستاني تهران و غمين شدن فرمانده نيروي انتظامي و عذرخواهي اش و همچنین سکوت معنادار باند شریعتمداری قرار مي گيرد، بسيار خطرناك جلوه مي كند. برخلاف عده اي كه بر اين عقيده اند كه عقب نشيني دادستاني نوعي پيروزي و حركت رو به جلو ست و درس عبرت خواهد شد؛ ولي با توجه و مرور پرونده قتل هاي زنجيره اي و جرياناتي كه بعد از سكوت سنگين محافظه كاران از جانب قوه قضائيه اتفاق افتاد، به اين نتيجه مي رساند كه سيستم هدايت قضايي و امنيتي در ايران بر يك سيستم قانونمند و مستقل استوار نمي باشد و به نوعي، گرفتار در نگرشي "لات منشانه" و به شكل غده اي سرطاني در نظام اسلامی ست كه مسئول اصلي تمام هزينه هاي بر دوش چند سال اخير جمهوری اسلامي ست. به زندان افتادن ناصر زرافشان -وكيل خانواده هاي قربانيان قتل هاي زنجيره اي- نشان از وجود چنين نگرش هايي در دستگاه عدالت مي باشد.

نه باند حسين شريعتمداري و نه باند مرتضوي در دستگاه قضايي كوچك ترين اهميتي برای لكه دار شدن وجه نظام قائل نيستند و سكوتشان در قبال اعتراضات گسترده نهادهاي مدني به دستگيري ها تنها عقب نشيني استراتژيكي مي باشد كه گذشت زمان را در شرايط بحران همراه با سكوت، بهترين حرکت مي دانند؛ بالاخص فهمیده اند که سکوتشان با سكوت روشنفكران و مرزبندي هاي آنها در برخورد با جریانات مستقل سیاسی و دستگیری فعالان غیر وابسته آزادیخواه، همزمان است. داستان بازداشت آرش سيگارچي – روزنامه نگار شهرستانی- را می توان نمونه خوبي دانست از همین تفكيك بيني و انحصار طلبي جريانات روشنفكري.

شاید در نگاهی دیگر به سکوت در قبال بازداشت سیگارچی نوعی بی تفاوتی و خستگی و سیاست زدگی برداشت شود که در تمام لایه های جامعه رسوخ کرده؛ اما مرزبندی ها و انحصارطلبی روشنفکران و گروه های سیاسی وابسته، عامل موثرتری ست. امروزه اگر مرزبندی و انحصارطلبي جدا از حكومت در زير پوست جامعه حس مي شود و نسل به نسل منتقل مي گردد، از براي انحصار طلبي نهفته در ذات طبقه روشنفكر امروزي ست که به جامعه تزریق می شود. قرن ها سركوب و ارعاب بيشترين تاثير را در قشر روشنفكر ايران گذاشته و به معظلي بزرگ در بين آنان تبديل شده است كه عده اي بر درد خود آگاه شده و بسياري هنوز بي باورند. تاریخ نشان می دهد، هرگاه حركت هاي آزاديخواهانه در جوامع كشورهاي جهان سومي، به درازا کشیده و با مقاومت حكومت همراه شده، متاسفانه به مسلول شدن روشنفکرانش و در نهايت به اقتدار گرايي و انحصار طلبي خود جنبش اصلاح طلبي منجر شده است كه به تعريف امروزي مي توان گفت كه " از فرط اصلاح طلبي، انحصارطلب مي شوند."

اين تغییر ناخواسته در نگرش نزد روشنفکران، همواره به باند شريعتمداري و محافظه کاران مذهبی مستمسكی داده تا برچسبي بر پيشاني مدافعان آزادي در ايران زنند و آنها را شارلاتان هاي عصر خود بخوانند. در مصاحبه هاي رسمي و غير رسمي نيز با همين مضمون از مقامات حكومتي بسيار شنيده ايم و مي شنويم كه آزاديخواهان را تنها سودجويي مي خوانند براي بهره برداري هاي سياسي كه با كلمه آزادي، سياسي بازي [و نه حتی سياسي كاري] مي كنند.

علی ای حال، برخورد دوگانه روشنفکران به دستگیری های اخیر جرقه ای را در دل محافظه کاران و واحد اجرایی شان –دادستانی تهران- ایجاد کرده است و تجربه ای گرانبها نصیبشان که دستگیری فرزندان مقامات و صاحب منصبان و یا اعضای وابسته به گروه های سرشناس سیاسی و روشنفکران، جز رسوایی و هزینه هنگفت ندارد و به حال و روزی که امروز گرفتارش آمده اند، خواهند افتاد. آنان به سکوت و بی تفاوتی گروه های سیاسی و روشنفكران در قبال دستگیری روزنامه نگاران مستقل و فعالان سیاسی غیر وابسته پی برده اند و به حتم بعد از پایان دوره سکوتی که به اجبار اختیار کرده اند، شروع به انتقام گیری گسترده خواهند کرد و اگر بنا را بر پر کردن زندان های سیاسی گذاشته باشند، بهترین گزینه ها را در لایه های فعال زیرین و ناشناخته مطبوعاتی و اینترنتی دنبال می کنند.

Saturday, January 22, 2005

شکل جدید وبلاگ چطور است؟

1383/11/03
برای سومین بار است که شکل وبلاگ را تغییر می دهم. چاره ای هم ندارم. چون امکانات بلاگ اسپات بسیار کم است و از طرفی دیگر دانشم در زمینه برنامه نویسی و طراحی نرم افزاری وبلاگ، کم است. بسیاری از خواسته هایم را برای شکل و شمایل وبلاگ نمی توانم پیاده کنم که یکی قرار دادن عکس در بلاگ اسپات است که برایم کار بسیار دشواری ست. به همین خاطر هر چند وقت که راهی برای تغییر وبلاگ می یابم، برفور اعمال می کنم. هفته قبل دوست عزیزم -هاله خانم- پیشنهاد تغییر شکل و شمایل بخش کامنت را داد و زحمت تغییر شکل کامنت ها را هم کشید و انگیزه ای در من ایجاد کرد تا شکل وبلاگ را هم تغییر دهم. در شکل جدید وبلاگ، ستونی طراحی کرده ام که نکته ها و موضوعاتی را که می توان در یک یا دو پاراگراف کوتاه نوشت و نتیجه گرفت، در آن قرار دهم. برای هر نکته، امکان کامنت گذاشته ام تا اگر چند خواننده محترم وبلاگم نظری داشتند، امکان انتقالش را داشته باشند. از دوستانی که به وبلاگم سر می زنند درخواست می کنم، اگر نظری درباره شکل جدید وبلاگ و حتی مطالبم به ذهنشان رسید، حتما کامنت بگذارند. مطمئنا آموزنده خواهد بود.

Saturday, January 15, 2005

امان از اين كوچك زاده ها

1383/10/26
بعد از گذشت هفت ماه از دوره هفتم مجلس، پس مانده هاي راه يافته باند "كله مورچه اي ها" به سركردگي نواب صفوي، با اسمي ديگر- كه اصولگرا نام گرفته اند- وقيحانه سعي در ترويج و توجيه خشونت و ترور دارند. گويا كه قرار است راه يافتگان مجلس هفتم دراين دوره، به بي شرمي شهره شوند.

اخيرا كوچك مردي از زاده هاي باند صفوي، گوي تحجرنمايي را از ديگر دوستانش ربوده و بي ملاحظه به انحصار طلبي خويش افتخار مي كند.

اين كوچك زاده در بخشي از مصاحبه خود با خبرنگار ايسنا، با ادعاي وجود آزادي بيان در ايران می گوید: "در زماني كه «محسن كديور» در زندان بود، مرخصي گرفته و تز دكتراي خود را ارائه كرد و مي‌گفت كه آزادي بيان نيست. اگر با اين وجود آزادي نيست و اگر ما را منتسب به ارتجاع و انحصارطلبي مي‌كنيد، ما به اين نام افتخار مي‌كنيم."

اما بخش ديگر گفته اين كوچك مرد، بيشتر مورد توجه است و خطرناك كه به صراحت تمام، جريانات سياسي را بي شرمانه به نفع جناح خود تفسير مي كند. همان كاري كه سالهاي سال است، در سطوح بالای حاكميت مرسوم است و آقايان هر اتفاقي را از دريچه تنگ و باريك و تك بعدي خود مي نگرند. مثل منع حجاب در فرانسه كه سختگيري دولتش را نقض حقوق بشر مي دانند و اخراج دانشجويان مسلمان محجبه را نبود آزادي بيان در آن كشور مي خوانند، اما به حكومتشان كه مي رسند، شيرين عبادي را روسپي معرفي مي كنند و سر هر گردشگر و پژوهشگر خارجي، از همان ابتداي پله هاي هواپيما، به اجبار روسري و چادر مي اندازند. اعتراض كه مي شود، مي گويند اين قانون حكومت اسلامي ست، بايد آنرا راعايت كنيد. ولي نوبت که به رعایت قانون در فرانسه می رسد، نهيب مي زنند كه دولتش رعايت حقوق مسلمانان را نمي كند. يعني "در قانونشان، آنچه براي خود پسنديده است، براي دیگران پسنديده نيست." نمونه بارز انحصار طلبي به تمام معني كلمه.

اين نوع نگرش و قضاوت، سالهاست كه در ديپلوماسي داخلي ريشه دارد و از جانب كوچك مردان سياست حمايت مي شود و با معامله پایاپاي بشكه هاي نفت به اروپائيان در ازاء سكوتشان، ضربش را هم بيشتر كرده اند و كار را به جايي رسانده اند كه امروزه ديگر آشکارا، غیر خود را تهدید می کنند و بی آنکه دستگاه قضاوتی را معیار عدالت خواهی قرار دهند، جای خواهان و خوانده را عوض کرده و حکم صادر می کنند.

نمونه اش را هم مي توان از همين مصاحبه كوچك زاده مجلس گرفت كه با جرئت، فرشته قاضي – خبرنگار شكنجه شده را- دروغگو مي خواند كه با زور و ارعاب چپي ها مجبور به ادعا عليه بازجويان و دادستان تهران شده است:

"...من پي‌گيري كرده‌ام در زندان‌هاي ما كسي را براي گرفتن اعتراف كتك نزده‌اند ولي آزادي بي‌حساب و كتاب دستگاه قضايي موجب شده است كه برخي ادعا كنند كه دماغشان را در زندان شكسته‌اند. ...ما مدعي مي‌شويم وبلاگ‌نويسان كتك خورده‌اند تا اينگونه حرف بزنند، از كجا معلوم كه طرف مقابل به آنها نگفته است كه اگر اين حرف را نزني و ادعاي طرف ديگر را تكذيب نكني، خانواده‌ات را سر مي‌بريم و يا با شما كار زشتي مي‌كنيم؟ من به عنوان يك اصل مي‌پذيرم كه يك طرف دعوا نتواند به موضوع رسيدگي كند. ولي بايد مشخص شود كه ذينفع چه كسي است؟ من نمي‌پذيرم كه دادستان مرتضوي در بحث وبلاگ‌نويسان ذينفع است."

از پس اين گفته ها، سئوالي باید مطرح و از اين كوچك مردان پرسيده شود كه اگر روزي ناخواسته به ناموسشان تجاوز شود، آيا تحمل این را دارند كه دادستاني ادعا كند، ناموسشان به قصد اخاذي از متجاوز، تن به آن كار داده است؟ به حتم تابش را نخواهند داشت.

اما این، تمام پاسخ نیست و برگرفته از خوی انسانی ست. اين كوچك زاده هاي سهميه بگير اگر روزي ناخواسته در آن اتفاق گرفتار شوند، قدرت را بر هر چيز- حتي آبروي خويش- ترجيح مي دهند؛ چونکه سالهاست فهميده اند که نان در كدام جبهه است و به بركاتش عادت كرده اند و همانند رضایی ها، به حدی از معنویت و مسلمانی رسیده اند که به راحتی سرنوشت خانواده را با صندلی قدرت معامله می کنند. چه رسد به اینکه بخواهند در مجرم خواندن خبرنگار ستم دیده ای، برای خود حرجی قائل شوند و به آخرتشان فکر کنند.

Monday, January 10, 2005

شکی که در ایمانم افتاده

روز گذشته این یادداشت را برای سایت گویا فرستادم و دو بار درخواست کردم که منتشرش کنند. نمی خواستم تنها چهار- پنج خواننده ای که دارم مطالعه اش کنند و در سایت معتبر گویا هم قرار گیرد. اما مورد قبول سردبیرش قرار نگرفت و نوشته را در حد و اندازه سایت گویا نداست و متقاعدم کرد که باید به همان خوانندگان وبلاگم بسنده کنم.
1383/10/21
شکی که در ایمانم افتاده

در غروبی دلگير و با هوايي گرفته تر كه اشك هايش بند نمي شد، در سالن فرودگاه مهرآباد تهران، جمعی از پرنده هاي جوان متفكر اين آب و خاك چمدان هايشان را بسته و منظم در صف كنترل رواديد، منتظر انجام مراحل سفر، ايستاده بودند. در بین این پرنده هاي مسافر، رفيقي بود از رفقاي دوران كودكي و نوجواني ام. او نيز چمدان بسته و همانند ديگر مسافران دل به غرب سپرده، ذوق زده بود و هيجان سفر داشت. اين را مي شد از چشم هايش خواند. شوق داشت زودتر بالش را دستش دهند تا پرواز كند به آنسوي كره خاكي؛ جايي كه مي گويند مهد آزادي ست.

وقتي اين ذوق و شوق را در چهره تمام پرنده های در صف ايستاده جوان و هم سن خود ديدم، چه احساس غريبي دستم داد. يك لحظه فكر كردم تنهاي تنهايم و همه ياران دبستاني و هم سنگرانم را از دست داده ام. بيش از آنكه خود را پوچ و خالي بينم، وطنم را بی کس ديدم. وطني كه خسته و تشنه است؛ تشنه آزادي و از فرط تشنگي، سرمايه هايش را كه همين جوانان هستند و هر كدام بازوي قدرتمندي براي پيشرفت جامعه، از كف مي دهد.

تنها در سالن انتظار فرودگاه ست كه اين سخن به كمال حس مي شود كه فرار مغزهاي ايران در سال، معادل تمام بشکه هاي نفت صادراتي اش هست و برابري مي كند.

همه اينها را از ذهن مي گذراندم و ديگر نمي توانستم اشكهايم را نگاه دارم. براي من كه -تا آنجا كه ياد دارم- همواره شعار می دادم و براي دوستان از ماندن و آباد كردن وطن و اصلاح نظام سخن می راندم و تبليغش می كردم، شب مشايعت در فرودگاه، شب شكست از درون و فروريختن بود. چه روزهايي در نوجواني با همين مسافران امروزي نقشه مي چيديم كه اگر بزرگ شويم، جهاني را تكان مي دهيم. اما دبيرستان كه تمام شد و به دانشگاه افتاديم، در انجمن ها تصميم گرفتيم به كشورمان قناعت كنيم و نظامش را اصلاح كنيم كه بيش از آن خيالي ست. بر اين عقيده بوديم كه وطن هنوز هزينه مي خواهد. هزينه هاي دهه شصت كافي نبود و تنها براي ثبات نظام اسلامي صرف شد. و اكنون نوبت نسل ما ست كه در جبهه اي ديگر هزينه شويم براي اصلاح نظام؛ اصلاحي كه حق نسل هاي بعد از ما ست. آن سخن معروف را هم برای همدیگر زمزمه می کردیم که: "جریان تاریخ شط روشنی ست که به دریای تکامل می ریزد. بگذارید تا در این شط مقدس از قطراتی باشیم که به سوی دریا می رود نه از آنهایی که در لجن کناره، آلوده و گندیده می شود."

اما حالا كه ازفرودگاه برگشته ام، خود را تنها مي بينم و شگفت زده از آن سخن رفيق مسافرم هستم كه هنگام خداحافظي ضربه اش را زد و با لحني خائف گفت كه "سنگرمان مال خودت. همه اش مال خودت. من كه ديگر نمي خواهمش. باش تا ببينم با آن چه مي كني. بيخ ريش خودت؛ طول و عرضم (و هم ارزم) را دارم با خود مي برم و نه اين وطن را ديگر مي خواهم و نه سنگر كاغذي و آن کتاب و قلم شكسته اي را كه از دبستان تا به امروز بر دوش كشيدم؛ كه اگر اين سي سال تحصیل را آن طرف آب داشتم، اكنون حال و روز ديگري داشتم. اين مملكت لياقت مرا ندارد و نخواهد داشت." و براي اينكه حرف هایش اثر کند، احوال برادرش را به سرم زد كه سه سالي ست فرنگي شده و در اين مدت، ره تمام سي سالي را كه در ايران بوده، رفته است و دولت استعمارگرش، چنان قدرش را مي داند و براي دانش و شخصيتش احترام قائل است.

هيچ دردي بدتر از افتادن "شك" در ايمان آدمي نيست كه ويران كننده است. نمي توان خود را توجيه كرد و براي آن همه رفقاي پرنده متفكر حكم صادر كرد كه تنها مجذوب مشعل آزادي شده اند و ايمان خود را باخته اند و ديگر برايشان مهم نيست كه چه بر سر ملكشان آيد و تنها تو قهرمان وفادار اين حكايتي و هنوز اميد داري كه ديگر كودكي ملتمس را سرچهار راهي نبيني و يا نظاره گر تن فروشي دوره گرد نباشي و يا از گیرنده تصویری خانه ات، شاهد تصميم گيري يك نفر براي همه و همه قربان يك نفر، نباشي. دل بسته باشي به آن روزي كه دادستان عادلي، داد و توجع ات را بشنود و مثل جوانان امروزه در بند افتاده، تهديد به مرگت نكند.

زماني بنا بود دنيايي را عوض كنيم و بعد توقع را به ملك خويش تنزل داديم و الحال از جانب همان رفقا نصيحت مي شویم كه اشتباه مي كنیم و ره به جايي نمي بریم و بي جهت تلف مي شويم. جوابی هم براي ادعایشان نداریم. چون دليل مي آورند كه مگر اميد به اصلاحات در ایران نداشتیم و برای فعل شدنش، تلاش نکردیم. مگر خاتمي نويد يك نظام مردمسالار را نداد. عاقبت چه شد؟ همان شد كه انحصارطلبان می خواستند و از اصرارشان بر مسكوت ماندن حركت اصلاحي، مي بينيم كه ياس و نااميدي در جامعه افتاده و شکست اصلاح طلبان تا آنجا پیش رفته كه امروزه روز به سرشان می زنند كه علم مخالفت با طرح رفراندوم ابتدا از جانب اصلاح طلبان برخاست، نه از جانب اصولگرايان. یعنی انحصارطلبان چنان در کار اصلاح طلبان اثر گذاشته اند که می توانند امروزه، با خیال آسوده، نظاره گر انحطاط شان باشند و آنان را به سخره گیرند و آگاهانه نظام را نزد جهانيان، غريبه با اصلاح نشان دهند و افتخار كنند كه هنوز در تعریف و تئوریزه کردن "اسلاح" هستند که البته از واجبات است.

همه شنیده های آن مشایعت، مثل خوره، روحم را مي خورد و وقتي ياد آن سخن آخر رفيقم مي افتم، لرزه هم بر جانم افزون می شود كه ناصحانه گفت: "رفيق، اين نظام اصلاح پذير نيست و تو نيز مجبوري همانند ما خود را اصلاح كني. این حقیقت را باید قبول کنی که روزی انسان های رنجدیده ای که فکر می کنند و انسانهای متفکری که رنج می برند با دنیای ددمنش و بی اثری که مایه لذت افراد مبتذل و محدودالفکر است، به ناچار وارد مرحله خصومت می شوند. چون در ذات نظام سرزميني که در آن زیست می کنند، امیدی به انعطاف نیست. قبول نداری؟ باش تا قهر جامعه را از نزدیک ببینی. می گویی خب چرا قطره ای بسوی دریایی که زمزمه اش را می کردیم، نمی شویم؟ باید بگویم که دوره قطره های ارانی تمام شده و تاریخ بیش از حد سیاه شده و حتی دریای آرزوهایمان را هم آلوده کرده است. روزگاري بود كه شجاعت با شهادت درآميخته بود و اكنون آن شجاعت جايش را به حماقت داده است.

پس رفیق، باید قطره ای شويم جدا از تعریف ارانی که نه از وسط شط تاریخ به دریا بریزيم- که به حتم آن دریا، آرزوی محال است- و نه در کناره باشيم و گندیده شويم -که همان ماندن و سکوت کردن در برابر قدرت مطلقه می شود- بلکه به شکل معلق در هوا درآييم تا بتوانيم در دیاری آزاد و عاري از خرافات، فرود آييم و زندگی واقعی را بی دغدغه تجربه کنیم"

سخن آن دوست، شکی در ايمانم انداخته و پرسشی را همه وقت در من ايجاد كرده كه به راستی، آیا باید قطره معلق در هوای دیگر شویم و بی هزینه و دورادور، منتظر و نظاره گر خشم جامعه بر محدود الفکرهای حکومت بمانیم و دلخوش باشیم كه روزی مثل باران بر دریای سرخ محصول انقلاب فرود خواهیم آمد و یا خیر، مانند قطره ارانی دلیر باشیم و بر ایمان خود پایبند بمانیم که هزینه های امروز، ادامه هزینه های ناگزیر شط تاریخ است و بی آن راه به دریای تکامل باز نمی شود.

احسان طبری جواب این پرسش را چنین می دهد: "بالاترین شرف برای ما آن است که به آرمانهای درخشان خدمت کنیم. شرکت در گروهی که به سوی خورشید عدل و دانش پوینده است و رزم بر ضد تمام خادمان ظلمت، تعهدی اصیل و گرانبهاست. بکوشیم تا در این کار هیچ اشاره، هیچ فریب، هیچ اغوائی و هیچ تهدیدی ما را از راه بدر نبرد. اگر ما در این راه به پایان آن نرسیم لااقل از افتخار پیمودن قسمتی از آن محروم نشده ایم."