Friday, October 01, 2004

عشق بچه ایمانی

1383/07/09
شب که به خانه رسید خانه سوت و کور بود. فهمید که اتفاقی افتاده است. وارد اتاق که شد، دید، زن کنار تخت پسر کوچکشان نشسته است و او را نوازش می کند. پسربچه دقایقی بود که به خواب رفته و اشگ هایش گوشه چشم مانده بود. رو به زن کرد و گفت: چه شده؟ زمین خورده؟ باز دعوایش کردی؟
زن با چهره ای برافروخته گفت: مدیر مدرسه تو را خواسته. فردا باید به مدرسه اش بروی، ببینی چه کارت دارند.
صبح اول وقت هنگامی که به سمت مدرسه می رفت، فکر می کرد شاید دوباره تیرکمانی به باسن معلم خانمی زده و این بار دیگر از مدرسه اخراجش کرده اند. اما وقتی وارد دفتر مدیر مدرسه شد و اخم معلم امور تربیتی را دید، فهمید که موضوع دیگری در میان است.
مدیر ابتدا گفت: آقای ایمانی شما در خانه نماز می خوانید؟
پدر با تعجب گفت: خانم مدیر شما چه کار به نماز خواندن یا نخواندنم دارید؟
مدیر در جواب گفت: قصد جسارت نداشتم؛ فقط می خواهم بدانم شما و همسرتان چقدر به مسائل دینی پایبندید و به تربیت دینی فرزندتان اهمیت می دهید؟
پدر فورا پاسخ داد: به همان میزان که جامعه پایبند است.
مدیر به طعنه گفت: امروز که جامعه بی دینی داریم آقای ایمانی.
پدر هم به کنایه جواب داد: خب این هم نظریست! جدی می گیرمش. حالا ببینم، این سئوال ها برای چیست؟ بچه ام چه کار کرده است؟
مدیر گفت: پسر شما دیروز امتحان انشاء داشته. معلم موضوع عشق به دین و خدا را مطرح کرده و به شاگردان گفته که برداشتشان را از عشق بنویسند. پسر شما هم به عنوان انشاء دو خطی سیاه کرده که ما را به شدت نگران کرده است و برآن شدیم تا تذکری جدی در باب تربیت دینی و اخلاقی اش به شما بدهیم.
پدر ترسید پسرش نقشی زشت کشیده و بی ادبی کرده باشد. اما تا دفتر انشای پسرش را از معلم گرفت، دو خطی از عشق به خدا را در دفتر خواند که شگفت زده اش کرد:
عشق منی آ آ... دل می بری آ آ... عشق منی آ آ... جون منی آ آ ... ناز منی و چنگ منی. ملودی آهنگ منی. ملودی آهنگ منی...
دو خط انشاء، شعری بود از یک ترانه لس آنجلسی. پدر که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد و خود را متاسف نشان دهد، از معلم پرسید: می توانم انشاء بقیه بچه ها را هم ببینم؟
معلم که از رضایت پدر به خشم آمده بود پاسخ داد: شما بهتر است تنها دست پخت پسرتان را ببینید و فکری به حال تربیتش بکنید؟ چهار سال است که با سواد شده و هنوز قرآن خواندن بلد نیست و سر زنگ دینی می خوابد و این هم انشایش است.
پدر که هنوز می خندید به معلم گفت: خب نشد دیگر! می خواهم بدانم پسرم تنها کسی است که با موضوع انشاء شما مشکل دارد یا مشکل از سیستم آموزشی شماست؟
پدر با سکوت مدیر و خروج با حقد معلم از اتاق، فهمید که پسرش تنها شاگرد کلاس نیست که با دین غریبه است و بقیه هم مثل پسرش آن طور که از ترانه و سرود عشق را درک کرده اند، تحریرش کرده اند و عشق دیگری در آنها شکل نگرفته است.