Thursday, May 05, 2005

به خدا ما هم مانده ایم

84/2/15
سال 69 بود که بعد از فتوای خمینی و آزاد شدن پخش و آموزش موسیقی در کشور، اولین هنرستان موسیقی در تالار محراب افتتاح شد. من و برادرم از جمله اولین هنرجویانی بودیم که به هنرستان موسیقی بعد از انقلاب وارد شدیم. بعد از اینکه چند ماهی از آموزش اولیه گذشت، موظف شدیم تا یکی از آلات موسیقی مورد علاقه مان را انتخاب کنیم و در واقع راه خود در موسیقی برگزینیم. من پیانو را انتخاب کردم و برادرم ویلن. او نزد استادی شروع به آموختن ویلن کرد که از معدود کمانچه زنان قهار کشور بود و از شاگردان استاد صبا.
فرشید در نواختن ویلن خیلی زود پیشرفت کرد و با اینکه هجده سال بیش نداشت یکی از بهترین شاگردان استاد شد. اما طولی نکشید که هر وقت فرشید از کلاس بر می گشت، پریشان حال بود و خسته روح؛ بر خلاف اوایل کار که انرژی اش بعد از کلاس، بیش از شروع کلاس بود. چندی گذشت تا حس کردم که فرشید دیگر مثل گذشته دست به آرشه نمی برد و تمایلی به کلاس ندارد و حرفی هم از استاد اش نمی آورد. روزی در راه هنرستان گفتم چه شده ات که دیگر تمرین نمی کنی و بی تمرین به کلاس می روی. گفت خسته شده ام و دیگر نمی خواهم ادامه دهم. گفتم مگر چه شده؛ تو که عشق ویلن بودی، چرا اینقدر زده شده ای. گفت که از ویلن خسته نشده ام، از کلاس خسته شده ام. گفتم مگر در کلاس چه اتفاقی افتاده که تو را این طور بی میل کرده؛ گفت چیزی نشده، استاد آنطور که فکر می کردم توان درس ویلن ندارد. او کمانچه زن است و تبحری در نواختن ویلن ندارد؛ هروقت قبل از کلاس تریاکش به راه باشد، در نواختن بی همتا می شود و وای به روزی که خمار باشد.
حرف اش را باور نکردم. چون استاد اش همواره نشه بود. غیر این حالت دست به آرشه نمی برد. دنباله حرف را نگرفتم و گذاشتم به هنرستان برسیم تا خود پیگیرش شوم. درسم را که از استاد گرفتم، برفور به پشت در کلاس اش رفتم و از پنجره کلاس جمع شاگردان را نظاره کردم. همه گرد نشسته بودند و نوبت به فرشید بود که همراه استاد، وسط کلاس ایستاده بود و درس می گرفت. تمام وقت استاد طوری که به راحتی قابل فهم بود، فرشید را اغماز می کرد و آنچنان که می توانست ترور شخصیت. بعد از مدتی، دستیارش که روبروی در نشسته بود، نگاهی به پنجره در کلاس انداخت و وقتی مرا مبهوت دید، سری از شرمندگی به زیر انداخت و تا آخر کلاس بالا نیاورد. کلاس که تمام شد دستیار را به کنار کشیدم و از او دلیل این همه تحقیر را جویا شدم. دستیار که از استعداد فرشید در نواختن ویلن خبر داشت و از علاقه بیش از حد اش به موسیقی آگاه بود، طوری که بفهماند که دیگر تکرار نخواهد کرد، گفت که دوست من، به برادر ات بگو استاد دیگری انتخاب کند که ایشان، این جور شاگردان را تاب نمی آورد. جواب اش دادم که خود می دانی که فرشید یکی از علاقه مند ترین شاگردان هنرستان است، پس چرا چنین می گویی. و بعد پاسخم داد که منظور ام را نگرفتی؛ او(استاد) شاگرد نسل صبا ست و از بزرگ شده های زیر دست اساتید آن زمان. می دانی قدیم شاگردان چطور درس موسیقی می آموختند؟ باید کفش استاد را واکس می زدند و خانه شان را آب و جارو می کردند تا قطعه ای از آنان بیاموزند؛ تازه آن هم بعد از کلی تحقیر و اغماز نزد دیگران. امثال فلانی زیردست اساتیدی بزرگ شدند که دانش را به راحتی منتقل نمی کردند. کلمه ای به عنوان تعلیم را نمی شناختند و اگر هم در حضورشان به میان می آوردی، دیگر در خانه شان جایی نداشتی. باید در اول راه به عنوان پادو به مکتب وارد می شدی. فضای تعلیم و تربیت آن زمان به قدری تنگ نظرانه و عقده ای وار بوده که اثرش تا به امروز مانده است. حال برادرت از شاگرد آن زمان و استاد شده این زمان که در فضا و امکانات پیشرفته امروزی افتاده، چه انتظاری دارد. عقده تمام وجودش را گرفته؛ مسلم است که نمی تواند تکنولوژی و رفاه امروزی را تحمل کند. او همواره یک تکیه کلام دارد که هر جا در تنگنا بیفتد می آورد؛ "دیگی که برایم نجوشید، برای دیگران هم نجوشد، یعنی نباید بجوشد." او همان تحقیرهای دریافت کرده را بر شاگردان علاقه مند امروزی اش اعمال می کند تا مبادا شانسی به کسی داده باشد. برادرات هیچ شانسی در این هنرستان ندارد. نکند زمانی فکر کنی که این عقده ها تنها مختص اوست که اغلب شاگردان دیروز، به همین بیماری عقده و تنگ نظری گرفتار اند...
آن زمان، وقتی همه حرف های دستیار را شنیدم، بی اختیار احساس نفرت کردم؛ نفرت از خودم، نفرت از دنیا که گاهی چقدر می تواند کثیف جلوه کند. استادی آنقدر در عقده و حقد و کینه گرفتار است که تا گور هم به آن پی نمی برد و همواره از آن به عنوان بهترین سلاح زندگی و ارضاء خویش استفاده می کند. شاگردان علاقه مند خود را تنگ نظرانه و مغرضانه، آنقدر تحقیر می سازد که یا از نفس بیفتدند و راه دیگر روند و یا تا هر زمان که خواست، مرید و پادو اش باشند.
اخیرا با خواندن یادداشتی از استادی کهنه کار، باز به همان حال چهارده سال پیش افتادم و به یاد حرف های آن دستیار که در آخر سخن اش با عجز آورد که به خدا ما هم مانده ایم که با عقده این بزرگان چه کنیم.