Monday, January 10, 2005

شکی که در ایمانم افتاده

روز گذشته این یادداشت را برای سایت گویا فرستادم و دو بار درخواست کردم که منتشرش کنند. نمی خواستم تنها چهار- پنج خواننده ای که دارم مطالعه اش کنند و در سایت معتبر گویا هم قرار گیرد. اما مورد قبول سردبیرش قرار نگرفت و نوشته را در حد و اندازه سایت گویا نداست و متقاعدم کرد که باید به همان خوانندگان وبلاگم بسنده کنم.
1383/10/21
شکی که در ایمانم افتاده

در غروبی دلگير و با هوايي گرفته تر كه اشك هايش بند نمي شد، در سالن فرودگاه مهرآباد تهران، جمعی از پرنده هاي جوان متفكر اين آب و خاك چمدان هايشان را بسته و منظم در صف كنترل رواديد، منتظر انجام مراحل سفر، ايستاده بودند. در بین این پرنده هاي مسافر، رفيقي بود از رفقاي دوران كودكي و نوجواني ام. او نيز چمدان بسته و همانند ديگر مسافران دل به غرب سپرده، ذوق زده بود و هيجان سفر داشت. اين را مي شد از چشم هايش خواند. شوق داشت زودتر بالش را دستش دهند تا پرواز كند به آنسوي كره خاكي؛ جايي كه مي گويند مهد آزادي ست.

وقتي اين ذوق و شوق را در چهره تمام پرنده های در صف ايستاده جوان و هم سن خود ديدم، چه احساس غريبي دستم داد. يك لحظه فكر كردم تنهاي تنهايم و همه ياران دبستاني و هم سنگرانم را از دست داده ام. بيش از آنكه خود را پوچ و خالي بينم، وطنم را بی کس ديدم. وطني كه خسته و تشنه است؛ تشنه آزادي و از فرط تشنگي، سرمايه هايش را كه همين جوانان هستند و هر كدام بازوي قدرتمندي براي پيشرفت جامعه، از كف مي دهد.

تنها در سالن انتظار فرودگاه ست كه اين سخن به كمال حس مي شود كه فرار مغزهاي ايران در سال، معادل تمام بشکه هاي نفت صادراتي اش هست و برابري مي كند.

همه اينها را از ذهن مي گذراندم و ديگر نمي توانستم اشكهايم را نگاه دارم. براي من كه -تا آنجا كه ياد دارم- همواره شعار می دادم و براي دوستان از ماندن و آباد كردن وطن و اصلاح نظام سخن می راندم و تبليغش می كردم، شب مشايعت در فرودگاه، شب شكست از درون و فروريختن بود. چه روزهايي در نوجواني با همين مسافران امروزي نقشه مي چيديم كه اگر بزرگ شويم، جهاني را تكان مي دهيم. اما دبيرستان كه تمام شد و به دانشگاه افتاديم، در انجمن ها تصميم گرفتيم به كشورمان قناعت كنيم و نظامش را اصلاح كنيم كه بيش از آن خيالي ست. بر اين عقيده بوديم كه وطن هنوز هزينه مي خواهد. هزينه هاي دهه شصت كافي نبود و تنها براي ثبات نظام اسلامي صرف شد. و اكنون نوبت نسل ما ست كه در جبهه اي ديگر هزينه شويم براي اصلاح نظام؛ اصلاحي كه حق نسل هاي بعد از ما ست. آن سخن معروف را هم برای همدیگر زمزمه می کردیم که: "جریان تاریخ شط روشنی ست که به دریای تکامل می ریزد. بگذارید تا در این شط مقدس از قطراتی باشیم که به سوی دریا می رود نه از آنهایی که در لجن کناره، آلوده و گندیده می شود."

اما حالا كه ازفرودگاه برگشته ام، خود را تنها مي بينم و شگفت زده از آن سخن رفيق مسافرم هستم كه هنگام خداحافظي ضربه اش را زد و با لحني خائف گفت كه "سنگرمان مال خودت. همه اش مال خودت. من كه ديگر نمي خواهمش. باش تا ببينم با آن چه مي كني. بيخ ريش خودت؛ طول و عرضم (و هم ارزم) را دارم با خود مي برم و نه اين وطن را ديگر مي خواهم و نه سنگر كاغذي و آن کتاب و قلم شكسته اي را كه از دبستان تا به امروز بر دوش كشيدم؛ كه اگر اين سي سال تحصیل را آن طرف آب داشتم، اكنون حال و روز ديگري داشتم. اين مملكت لياقت مرا ندارد و نخواهد داشت." و براي اينكه حرف هایش اثر کند، احوال برادرش را به سرم زد كه سه سالي ست فرنگي شده و در اين مدت، ره تمام سي سالي را كه در ايران بوده، رفته است و دولت استعمارگرش، چنان قدرش را مي داند و براي دانش و شخصيتش احترام قائل است.

هيچ دردي بدتر از افتادن "شك" در ايمان آدمي نيست كه ويران كننده است. نمي توان خود را توجيه كرد و براي آن همه رفقاي پرنده متفكر حكم صادر كرد كه تنها مجذوب مشعل آزادي شده اند و ايمان خود را باخته اند و ديگر برايشان مهم نيست كه چه بر سر ملكشان آيد و تنها تو قهرمان وفادار اين حكايتي و هنوز اميد داري كه ديگر كودكي ملتمس را سرچهار راهي نبيني و يا نظاره گر تن فروشي دوره گرد نباشي و يا از گیرنده تصویری خانه ات، شاهد تصميم گيري يك نفر براي همه و همه قربان يك نفر، نباشي. دل بسته باشي به آن روزي كه دادستان عادلي، داد و توجع ات را بشنود و مثل جوانان امروزه در بند افتاده، تهديد به مرگت نكند.

زماني بنا بود دنيايي را عوض كنيم و بعد توقع را به ملك خويش تنزل داديم و الحال از جانب همان رفقا نصيحت مي شویم كه اشتباه مي كنیم و ره به جايي نمي بریم و بي جهت تلف مي شويم. جوابی هم براي ادعایشان نداریم. چون دليل مي آورند كه مگر اميد به اصلاحات در ایران نداشتیم و برای فعل شدنش، تلاش نکردیم. مگر خاتمي نويد يك نظام مردمسالار را نداد. عاقبت چه شد؟ همان شد كه انحصارطلبان می خواستند و از اصرارشان بر مسكوت ماندن حركت اصلاحي، مي بينيم كه ياس و نااميدي در جامعه افتاده و شکست اصلاح طلبان تا آنجا پیش رفته كه امروزه روز به سرشان می زنند كه علم مخالفت با طرح رفراندوم ابتدا از جانب اصلاح طلبان برخاست، نه از جانب اصولگرايان. یعنی انحصارطلبان چنان در کار اصلاح طلبان اثر گذاشته اند که می توانند امروزه، با خیال آسوده، نظاره گر انحطاط شان باشند و آنان را به سخره گیرند و آگاهانه نظام را نزد جهانيان، غريبه با اصلاح نشان دهند و افتخار كنند كه هنوز در تعریف و تئوریزه کردن "اسلاح" هستند که البته از واجبات است.

همه شنیده های آن مشایعت، مثل خوره، روحم را مي خورد و وقتي ياد آن سخن آخر رفيقم مي افتم، لرزه هم بر جانم افزون می شود كه ناصحانه گفت: "رفيق، اين نظام اصلاح پذير نيست و تو نيز مجبوري همانند ما خود را اصلاح كني. این حقیقت را باید قبول کنی که روزی انسان های رنجدیده ای که فکر می کنند و انسانهای متفکری که رنج می برند با دنیای ددمنش و بی اثری که مایه لذت افراد مبتذل و محدودالفکر است، به ناچار وارد مرحله خصومت می شوند. چون در ذات نظام سرزميني که در آن زیست می کنند، امیدی به انعطاف نیست. قبول نداری؟ باش تا قهر جامعه را از نزدیک ببینی. می گویی خب چرا قطره ای بسوی دریایی که زمزمه اش را می کردیم، نمی شویم؟ باید بگویم که دوره قطره های ارانی تمام شده و تاریخ بیش از حد سیاه شده و حتی دریای آرزوهایمان را هم آلوده کرده است. روزگاري بود كه شجاعت با شهادت درآميخته بود و اكنون آن شجاعت جايش را به حماقت داده است.

پس رفیق، باید قطره ای شويم جدا از تعریف ارانی که نه از وسط شط تاریخ به دریا بریزيم- که به حتم آن دریا، آرزوی محال است- و نه در کناره باشيم و گندیده شويم -که همان ماندن و سکوت کردن در برابر قدرت مطلقه می شود- بلکه به شکل معلق در هوا درآييم تا بتوانيم در دیاری آزاد و عاري از خرافات، فرود آييم و زندگی واقعی را بی دغدغه تجربه کنیم"

سخن آن دوست، شکی در ايمانم انداخته و پرسشی را همه وقت در من ايجاد كرده كه به راستی، آیا باید قطره معلق در هوای دیگر شویم و بی هزینه و دورادور، منتظر و نظاره گر خشم جامعه بر محدود الفکرهای حکومت بمانیم و دلخوش باشیم كه روزی مثل باران بر دریای سرخ محصول انقلاب فرود خواهیم آمد و یا خیر، مانند قطره ارانی دلیر باشیم و بر ایمان خود پایبند بمانیم که هزینه های امروز، ادامه هزینه های ناگزیر شط تاریخ است و بی آن راه به دریای تکامل باز نمی شود.

احسان طبری جواب این پرسش را چنین می دهد: "بالاترین شرف برای ما آن است که به آرمانهای درخشان خدمت کنیم. شرکت در گروهی که به سوی خورشید عدل و دانش پوینده است و رزم بر ضد تمام خادمان ظلمت، تعهدی اصیل و گرانبهاست. بکوشیم تا در این کار هیچ اشاره، هیچ فریب، هیچ اغوائی و هیچ تهدیدی ما را از راه بدر نبرد. اگر ما در این راه به پایان آن نرسیم لااقل از افتخار پیمودن قسمتی از آن محروم نشده ایم."