Monday, April 25, 2005

رزمنده با خزه ها و جلبک ها

84/2/5
هفت روز است که "عزیز جانم" را از دست داده ام و دیگر ناله هایش را نمی شنوم. آخر مادر بزرگم بیست و چهار سالی بود که درد داشت و از درد ناله می کرد. اما ناله هایش برایم تسلا بود. عجب مقاومتی داشت این عزیز.
هر وقت مشغول کار می شدم به اتاق کارم می آمد و کنار در می نشست و مرا نگاه می کرد. آنقدر ساکت بود که اگر گاهی ناله نمی کرد، حضورش را نمی فهمیدم. اگر ساعت ها کارم طول می کشید، کنارم می نشست و تکان نمی خورد تا وقتی که هوس نوشیدن یک لیوان چای می کردم و به آشپزخانه می رفتم، کشان کشان خود را به نزدیکی آشپزخانه می رساند؛ نمی خواست لحظه ای تنها بماند. پای راه رفتن نداشت. بنده خدا پانزده سال آخر را "چهار دست و پایی" شده بود. وقتی که روی دو پا بعد از کلی تلاش می ایستاد، تلنگری کافی بود تا به پشت برگردد و نقش زمین شود.
با همه دشواری ها و مراقبت هایی که لازم داشت، ولی همیشه عزیزم بود و حضورش برایم امنیتی. در مطالعه و کارهای شخصی، بدون عزیزم تمرکز نداشتم و نمی توانستم مسلط باشم. انگاری چیزی از اتاقم کم بود. حالا هفت روز است که به همان حال افتاده ام و نمی توانم کاری کنم. یعنی دستم به کار نمی رود. تمرکزم گرفته شده. از روزی که عزیز ساکتم رفته، گویی همه اثاث خانه به صدا افتاده اند. این صداها آزارم می دهند و دارند مرا کر می کنند. اما چه باید کرد؟ می گویند باید ادامه داد، زندگی کرد و آرامشی دیگر یافت؛ کم کم عادت می کنم. بیست و نه سال همه آرامشم عزیزم بود و بعد او نمی دانم به چه چیز و کسی می توانم دلبستگی پیدا کنم. این روزها که بعید می دانم، باید مدتی بگذرد تا امید به آینده را بازیابم.
عزیزم از جوانی اهل نماز و عبادت بود. هیئت اش ترک نمی شد تا وقتی که زمین گیر شد. پسر و دخترانش- اوایل بیماری اش- کلی نذر و نیاز کردند و شفا طلبیدند، اما بهبودی حاصل نشد که نشد و چه بسا هر روز بدتر از روز قبل می شد. پیرزن که بیشتر عمرش در عبادت گذشت، آخرین سالها را به چنان حالی افتاده بود که تا وقتی که سالم بود، روزی سه مرتبه بعد از نماز، از خدا می خواست که در کهولت به درماندگی نیفتد.
راستی، اگر کسی می خواهد پی ببرد که چقدر در برابر طبیعت ناچیز است و کوچک، باید سری به بخش مراقبت های ویژه بیمارستانی بزند. آنجا "نخ زندگی" را به وضوح می بیند. من در دو هفته آخر عمر عزیزم، نخ زندگی اش را دیدم. از در دیوار اتاق ویژه، نخ زندگی عزیزم آویزان بود. این نخ ها انتها نداشتند. هر چه می گشتم، آخری نمی دیدم. چقدر نازک و سست شده بودند نخ هایش. تنها رگ زندگی را در این اتاق ها می توان دید؛ وگرنه آدمی از لحظه ای که قدم به این دنیا می گذارد تا زمانی که گذار اش به اتاق های زندگی نیفتاده، نخ زندگی خود را توان تشخیص ندارد؛ یعنی نمی تواند ببیند. در این دنیا، غرور و تزویر و ریا وجود آدمی را طوری همانند خزه و جلبک دربر می گیرد و روح و جسم اش را پوشش می دهد که از معنای واقعی زندگی دورش کرده و با اینکه سبز و سرزنده نشانش می دهد، اما در باطن به عالم وهم کشانده و در نهایت به لئامت می رساند.
به راستی، خوشا به حال کسی که در این دنیا رزمنده است و سعی می کند تمام هم و غم و دغدغه اش این باشد که مبادا خزه های این دنیا، نخ زندگی اش را بپوشانند.

زندگی
سایه ای سرگردان
سخنان لغو یک دلقک
پنجه تدریجا خفه کننده یک سرنوشت دژخیم
پرپر احتضار یک پروانه در تابش فرار آفتاب
نیست.
جویی جوینده است
غلطان بر ریگ های زرین
رزمنده با خزه ها و جلبک ها
که همواره به سوی دریای فراخ نیل فام می رود
تا به بخشی از تاریخ بدل شود.
در آن
رزم و رنج
توامانند
تا قلب طپنده را
به سنگواره ای از لعل بدل کنند
به گنجور زمانه بسپرند.
آن را زنگ و کپک و موریانه نمی جود
و از آن آجری برای کاخ سرنوشت
در سیاره لاژوردی ما می سازند.
احسان طبری