Saturday, December 11, 2004

من هم يك چوب خط دارم

1383/09/21
هر روز بعد از اينكه دو سه ساعت از ظهر مي گذرد، براي رفتن به روزنامه، شال و كلاه مي كنم. مسافت چند كيلومتري را هم پياده طي مي كنم تا خود را به ايستگاه اتوبوس برسانم. اين مسافت عادتم شده است. در راه مشغولياتي براي خود درست كرده ام. اول راه، به سايه بام ها نگاه مي كنم تا فرقش را با روز و روزهاي قبل بسنجم، چقدر تغيير كرده است و در آن روز چند دقيقه زودتر يا ديرتر از روز قبل به سمت روزنامه حركت كرده ام. در واقع يك نوع سرگرمي برای خود درست می کنم. بستن ساعت به دست، اساسا برايم بي معني شده است. بعد، گلها و درختان را نشانه مي گيرم؛ سلام و احوالپرسي با شمشادها مي كنم و از محيط اطرافشان سئوال مي كنم. مثلا، امروز آن پيرمرد سرزنده دونده را ديده اند يا نه؛ و يا احوال آن پيرزن كيسه باف كه هر روز صبح تا ظهر در ايستگاه ميني بوس مي نشيند تا چند ليف و كيسه حمام بفروشد را چطور ديده اند.

اما همه اينها بهانه است تا زمان و مسافت را حس نكنم و زودترخود را به تقويم زندگي ام برسانم و خطي بر آن بكشم. خطي بر ذهن زني ميان سال به سن مادرم. كارمند دولت است و هر روز بعد از ظهر كه من از خانه خارج مي شوم، او با بقچه اش راهي خانه است. مسافتي كه هر روز پياده طي مي كنم، او نيز در بازگشت از كار تا خانه مي پيمايد. نمي دانم، شايد مثل من پول تاكسي ندارد؛ يا نه، همانند مادرم پياده روي را در سني كه هست براي سلامتي مفيد مي داند. هر چه هست براي من تقويم است. تقويم زندگي ام تا يادم باشد كه يك روز پر كار را مي خواهم شروع كنم.

وقتي تقويم زندگي ام از دور پيدايش مي شود، سر به زير دارد تا موقعي كه همديگر را ببينيم. خسته كار روز است و كيف و بقچه اي براي نهار همراهش. آنها را به سختي مي كشد اما هنگامي كه در صورتش نگاه مي كنم لبخندي بر لب دارد. اوايل كه مي ديدمش، صورتش پر از سئوال بود كه چرا اين موقع سر كار مي روم. مي دانست كه سنم به محصل نمي خورد و سر و وضعم كارگريست، اما جوري وانمود مي كرد كه تا به حال كارگر شب كار نديده است. برايش جالب بودم؛ شاید هم پیش خودش گفته که چه جالب، زمانيكه همه به خانه هايشان مي روند، كساني مثل من هم هستند كه تازه به سر كار خود مي روند."

رابطه ای غریب اما به تعریفی دوستانه بين من و او برقرار شده است. رابطه اي بدون كلام. البته بايد زندگي در جامعه اسلامي را به ياد داشته باشيم و علاقه را - هر چند علاقه مادر و فرزندي باشد- در خود کنترل كنيم. يك بار ديدن مطابق قانون شرع را رعايت مي كنيم و با همان نگاه، بدون رد و بدل شدن كلامي، در دل، سلامي به يكديگر مي كنيم. ولي فقط همين و بقيه را در ذهن دنبال مي كنيم. چون بيش از اين، ممكن است روزي دردسر شود و گويند چون نگاه به محصنه كردي، پس عين زناي محصنه كردي. آخر می گویند غير مادر و خواهر، بقيه نامحرمند و هر چقدر جاي مادري و خواهري بگذاري، باز هم نامحرمند و اگر سلام کردی و علیکی شنیدی، عقوبت دارد سخت؛ داني كه. پس براي اينكه نزد مومني سوء تفاهم ايجاد نشود و مهدورالدم نشویم، بدون كلام از كنار يكديگر مي گذريم. خب چه مي شود كرد؛ شايد لذتش در همين فاصله است تا همواره تقويم زندگي ام باشد.

آن زن جاي مادرم است و اتفاقا بسيار شبيه به مادرم. چهره اش به همان ماه رويي مادرم است. زني دوست داشتني كه حتما بچه اي هم دارد همسن من. اگر يك روز نبينمش، آن روزم انگاري چيزي كم دارد؛ مثل همين چند روزه كه براي تعطيلات به كناره درياي شمال رفته بودم تا كمي از فضولات ذهني ام را در دريا بريزم، احساس مي كردم روزهايم كامل نمي شوند و اين چند روز را خارج از تقويم مي گذرانم. او تقويم زندگي ام شده است و من نيز تقويم او. هر روزي كه همديگر را نمي بينيم، فردايش، با يك ولعي سعي مي كنم سر موقع از گذرگاه هر روزه رد شوم تا ببينمش. با زبان بي زباني خبرش كنم كه درست است كه ليلي ام نيستي و برايم همانند مادري، اما دوست دارم تا چوب خطم باشي و من هم چوب خط ات تا به ياد داشته باشيم كه امروز مان، روز دیگریست و ادامه ديروز نيست و خرافات خورانده شده به جامعه، هنوز نتوانسته است روحمان را تسخير كند و در تاريخ رو به عقبش، فرو برد و ما را به جهل و روزمرگي بياندازد. حس می کنم كه او نیز تمام حرف هايم را دريافت و فركانس هايش را منعكس و مرا با اتفاقات زندگي اش دنبال مي كند. حس می کنم خوب و بد روزهايش با من شمارش و تكميل مي شود.

نمي دانم. شايد همه این حس ها، توهمی باشد و تماما خيال بافي يك طرفه؛ اما مي خواهم در همين خیال باشم كه او نيز به من احتياج دارد و هر روز خطي بر تقويم زندگي اش رسم می كند. اگر هم غیر این باشد مهم نیست. برايم اهمیت ندارد كه مرا تقويم خود نداند؛ همین کافیست که من به او نياز مبرم دارم و ازو تقويمي در ذهن ساخته ام، خوش سيما، تا روز موعود شاهد گيرم و فغان كنم كه ما روزگاري جوان بوديم وعشق، يكي از نيازهاي اصلي و اولیه انسانی مان بود. اما يك روز را هم با عشقی واقعي نگذرانديم؛ یعنی نگذاشتند که بگذرانیم. به یاد آوریم آن روزهایی را که وقتی ليلي را از ما گرفتند و در چارقد حبس اش كردند و دیگر عشق ها را در ما كشتند تا آموزه هاي ايماني را از ياد نبريم، توانستيم گل و گياه و حتي مادري را چوب خط ذهنمان كنيم تا "عشق" را به کمال از ياد نبريم و به روي پدر و مادرانمان و حتي حكومتيان هم نياورديم كه متفاوت از همه هم نسلان خود بر روي اين كره خاكي، از همان نوجواني، پژمرده شديم.

همین برایم کافیست که از او تقويمي در ذهن ساخته ام، خوش سيما، تا روز موعود شاهد گيرم و فغان كنم.