1383/10/6
سايه ابر كه بر زمين تشنه اين ديار مي افتد، يك گروه سنی را بيش از همه کامران مي كند؛ كودكان را که به همان اندازه كه وقتی در روزهای تابستان لكه ابری را در آسمان درياي شمال مي نگرند و غمين مي شوند، در زمستان و فصل درس و مشق هم به همان مقدار شاد و مبتهج شان می کند كه بارندگي در راه است و از برفی سنگين، يك روز تعطيل نصيبشان مي شود.
اما چرا خواهران و برادران بزرگتر خود را لبخند به لب مي بينند؟ آنان كه ديگر به درس و مشق و محيط كسالت آور مدرسه عادت كرده اند. اين رضایت از بابت چيست؟ گر پرسيده شود، جواب صريحي دريافت مي شود؛ مي خواهند غم دلهايشان را با قطرات باران نوازش و با دانه هاي برف آراسته كنند. شايد كه اندكي شادي به ارمغان آورند؛ در دنيايي كه از كوچك تا بزرگش از حداقل آزادي برخوردارند و در اين ايام هم مسرورند از جشن سال نو، دوست دارند كمي از شاديشان را بو بكشند. مثل تمام روزهايي كه از آنتن هاي ماهواره اي، شادي و حتي نحوه زندگيشان را بو مي كشند.
غم نبود آزادي وقتي در دل جوان مسلمان نشسته، يك خورشيد كه نه، تابش صد آفتاب ديگر هم بر دل هاي پژمرده شان موثر نمي افتد، چه رسد به اينكه بخواهند گوش به رهاننده اي زميني يا خيالي سپارند. چونكه حس مي كنند نور خورشيد نزدشان معنا ندارد. نه طلوعي را شروع زندگي مي بينند؛ نه ظهر تاباني را روشنايي مي پندارند و نه غروبي را اميدوار كننده. پس غم را براي آسمان دوست دارند و آن را با دل خود هم رنگ مي بینند. مي خواهند با سياهي ابر يكي شوند و همراه با ناله اش، گلايه و درد دل كنند و زير بارش اشكهايش فرياد زنند كه اي خورشيدهاي تابناك، گر شادي نداریم، تاريخ فهمانده است كه قرن هاست آزادي نداریم و اگر آزادي نداریم، بدانيد كه قلعه اي مشحون از خرافات به تحمیل داریم كه در بندشیم و برآرنده و مستانفش را شما تابناكان مي پنداریم.
سايه ابر كه بر زمين تشنه اين ديار مي افتد، يك گروه سنی را بيش از همه کامران مي كند؛ كودكان را که به همان اندازه كه وقتی در روزهای تابستان لكه ابری را در آسمان درياي شمال مي نگرند و غمين مي شوند، در زمستان و فصل درس و مشق هم به همان مقدار شاد و مبتهج شان می کند كه بارندگي در راه است و از برفی سنگين، يك روز تعطيل نصيبشان مي شود.
اما چرا خواهران و برادران بزرگتر خود را لبخند به لب مي بينند؟ آنان كه ديگر به درس و مشق و محيط كسالت آور مدرسه عادت كرده اند. اين رضایت از بابت چيست؟ گر پرسيده شود، جواب صريحي دريافت مي شود؛ مي خواهند غم دلهايشان را با قطرات باران نوازش و با دانه هاي برف آراسته كنند. شايد كه اندكي شادي به ارمغان آورند؛ در دنيايي كه از كوچك تا بزرگش از حداقل آزادي برخوردارند و در اين ايام هم مسرورند از جشن سال نو، دوست دارند كمي از شاديشان را بو بكشند. مثل تمام روزهايي كه از آنتن هاي ماهواره اي، شادي و حتي نحوه زندگيشان را بو مي كشند.
غم نبود آزادي وقتي در دل جوان مسلمان نشسته، يك خورشيد كه نه، تابش صد آفتاب ديگر هم بر دل هاي پژمرده شان موثر نمي افتد، چه رسد به اينكه بخواهند گوش به رهاننده اي زميني يا خيالي سپارند. چونكه حس مي كنند نور خورشيد نزدشان معنا ندارد. نه طلوعي را شروع زندگي مي بينند؛ نه ظهر تاباني را روشنايي مي پندارند و نه غروبي را اميدوار كننده. پس غم را براي آسمان دوست دارند و آن را با دل خود هم رنگ مي بینند. مي خواهند با سياهي ابر يكي شوند و همراه با ناله اش، گلايه و درد دل كنند و زير بارش اشكهايش فرياد زنند كه اي خورشيدهاي تابناك، گر شادي نداریم، تاريخ فهمانده است كه قرن هاست آزادي نداریم و اگر آزادي نداریم، بدانيد كه قلعه اي مشحون از خرافات به تحمیل داریم كه در بندشیم و برآرنده و مستانفش را شما تابناكان مي پنداریم.
در خشم تاریک ابر
مزمور مرموز باران
و روان ناشناس در جاده زمان
ای طبل بیم انگیز کوتوال!
ای چهل طوطی قصه گوی!
ای انگشتان لاغر جاثلیق!
ای واژه فرو خورده!
فرزندانت: درخت سرسبز
رنگین کمان بذال
حباب شوخ
چشمه پاک طینت
و موسیقی چهان پوی.
لمس سرد و نمناکت!
لمس برانگیزنده و امیدبخشت!
و اسفنج فروخشکیده ام با هزار لب
در انتظار تو
و آوای ابریشمینت که می گوید
در آغوش منی.
هنگامی که در مرز خواستن و نخواستن
با ژکیدن اعصابی فرسوده
و خیزاب های سبز رنج
چون شبحی، رنگ پریده و بیمار
ای مژده فروبارنده از نفیر وحشت
اینجا فرزندی است از غار
با پیشانی داغ خواهان چکه تسلا
با عطش چوبینه
نیم سایه ای شناور در دود
چشم به راه فرو بار تو.
مزمور مرموز باران
و روان ناشناس در جاده زمان
ای طبل بیم انگیز کوتوال!
ای چهل طوطی قصه گوی!
ای انگشتان لاغر جاثلیق!
ای واژه فرو خورده!
فرزندانت: درخت سرسبز
رنگین کمان بذال
حباب شوخ
چشمه پاک طینت
و موسیقی چهان پوی.
لمس سرد و نمناکت!
لمس برانگیزنده و امیدبخشت!
و اسفنج فروخشکیده ام با هزار لب
در انتظار تو
و آوای ابریشمینت که می گوید
در آغوش منی.
هنگامی که در مرز خواستن و نخواستن
با ژکیدن اعصابی فرسوده
و خیزاب های سبز رنج
چون شبحی، رنگ پریده و بیمار
ای مژده فروبارنده از نفیر وحشت
اینجا فرزندی است از غار
با پیشانی داغ خواهان چکه تسلا
با عطش چوبینه
نیم سایه ای شناور در دود
چشم به راه فرو بار تو.
احسان طبری