Thursday, February 17, 2005

يك هفته پاك پاكم

1383/11/29
یه هفته ست كه حال و هوام عوض شده. برام كمي سخته؛ اما به عشقش مي ارزه.

يه هفته ست كه صبحها با عشق از خواب مي پرم. عشق شب رسيدن و با بچه هاي محل در هيئت جمع شدن. عشق دود کردن مجاز و خوردن خورشت هيئت. عشق سر چادر واستادن و فاطي رو ديدن.

واي چه كيفي داره تو سياهي شب، برق چشماي سرما خورده و آب افتاده فاطي رو نگاه كردن كه از لاي زنا منو مي پاد. مي ميرم براي لحظه اي كه علم رو ميندازند رو كولم. حس مي كنم فاطي چادرشو باز و بسته مي كنه و دندون مي گيره تا نشون بده چقدر ازم راضيه.

واي مي ميرم براي لحظه اي كه دوستاي فاطي جلوي صورتشونو با چادر مي گيرن و زيرچشمي منو ميبينند زير يك علم سيزده تيغه. تمام سال منتظر ميشم برا اين لحظه. قربون ایام محرم...

اصلا صبحاي اين يه هفته مهربون تر مي شم. ديروز برا اولين بار واسه ننم خريد كردم. مي خواستم براي هيئت صدتا نون بگيرم، پنج تا دونه هم روش برداشتم واسه خونه. آقامم تو اين يك هفته دوكون نرفته، واستاده هيئت رو بگردونه.

هر روزا، لنگ ظهر هم بيدار نمي شم. اما اين يه هفته رو با اينكه دماي صبح سرم رو روبالش مي ذارم، زود از خواب مي پرم. جون تو يه وقت فكرای بد نكني ها! تا نزدیکای صبح فقط گپ می زنیم. به بچه ها هم گفتم. تل مل تو اين يه هفته خبري نيست. شبا بعد از اينكه دسته شامشون رو مي خورند و پرده هيئت پائين مي افته، به بچه ها گفتم تو چادر حشيش و سيگاري مورد نداره؛ ولی از غيره خبري نيست. اينجا هيئته. من پیش حاجی آبرو دارم. هر كي عمل سنگين داره، بره بیرون.

آره، يه هفته ست كه پاك پاكيم. به عباس موتوري هم گفتم اين يه هفته كه كف زني رو تعطيل كرده، بياد هیئت كمك آقام. ازش قول گرفتم بعد عاشورا يه چيزي تو جيبش بذارم. آخه نمي دونيد چه جونوريه اين عباس. با اينكه وضع باباش بعد انقلاب خوب شده، اما كف زني رو از باباهه به ارث برده و كرم اين كار رو گرفته. هرچي كف ميره با من نصف مي كنه؛ تو اين چيزا بچه خيلي با معرفتيه. وقتی با هم ميريم مغازه اسباب بازي فروشي واسه دوست دخترش عروسك بيست هزار تومني بخريم، چهل تومن كف ميره. عوضي چند بار گرفتار شده ها، اما باباش دم كلفته و نمي ذاره يه شبم تو كلانتري بخوابه. به همين خاطر هم خيلي پر رو شده. سه روز پيش نزديك بود بخاطرش يه رفاقت قديمي رو زيمين بذارم. طرف هم دست بزن داشت؛ مگه حالا حالاها حاليش مي شد. لعنتي این عباس رفته داف ريفيق قديميمون رو زيمين زده. آشغال نمي گه ماه محرمه.

جون شما يه هفته ست که پر پرم و دست به كسي نزدم. دختره عصمت خانم رو يه هفته ست خونه نياوردم. دختره پشت دسته دنبالم مي افته و هي جلو فاطي چشم و ابرو مياد. منم از ترس فاطي تحويلش نمي گيرم. آخر سر هم مي ترسم اين دختره به فاطي حالي كنه و كلي ضايع بشم. هر چي بهش مي گم دختر!، اين يه هفته رو بي خيال؛ مشكي پوشيم، گناه داره، حاليش نيست. مي گه باباش رفته ماموريت و الانا بهترين وقته. ننه اش هم این شبا اجازه مي ده با دسته محل، هم پا بشه.

خلاصه داداش خدا اين شبا رو ازمون نگيره كه كلي عشق و حاله... چي؟ سر خودمو كلاه مي ذارم؟ بازم دارم گناه مي كنم؟... کی گفته به امام حسين دهن كجي مي كنم؟ كدوم كارم توهينه!؟ ... بينم خدا نشناس، تو اصلا امام حسين رو مي شناسي؟ ببين تو رو به خدا كي داره ما رو نصيحت مي كنه؟ ... بي خيل بابا! ما رو گرفتي ها... چي؟ با عباس هيچ فرقي ندارم؟ تو هم ميثين كه امشب بار زدي ها؟ داداش! ما شباي محرم پاك پاكيم؛ هيچ خلافي هم نداريم. فهمیدی؟... چي؟ خب تو پاكي رو تعريف كن بينيم...