84/1/30
به راستی که من در دورانی بس تیره زندگی می کنم.
کلمه های بی گناه، بی تمیزند.
پیشانی بی چین از بی دردی سخن می گوید.
آن کس که می خندد هنوز خبر دهشتناک را نشنیده است.
چه دورانی،
که سخن گفتن از درخت، همچون جنایتی است.
زیرا خود همین، خاموشی نشستن در برابر بسی جنایت های دهشتزا ست.
آن کس که به منزلگاه، آرام از کوی می گذرد
دیگر بی گمان، دست دوستان به دامنش نمی رسد،
دوستانی که در شوربختی اند.
راست است من هنوز نانی به کف می آورم
اما باور کنید: این تصادفی بیش نیست
هیچ یک از کارها که می کنم،
موجب آن نیست که دستم به دهان برسد.
به تصادفی بر کنار مانده ام.(طالع اگر مدد نکند، نابودم.)
به من می گویند: تو بخور و بیاشام،
و شادی کن،
چه ، باری، نانی به خوانت هست.
اما من چگونه می توانم بیاشامم و بخورم،
هنگامی که می بینم آنچه را می خورم از گرسنه ای چنگ زده ام،
هنگامی که می بینم تشنه را جام آبی نیست.
و با این همه،
می آشامم و می خورم.
برتولت برشت