Sunday, August 07, 2005

گنجي! تنها نرو

16مرداد1384
گنجي كجا؟ كجا مي خواهي بري؟ گنجي براي كي؟ براي چه كسي چنين به روز خود مي آوري؟ گنجي مي داني؟ مي داني همسايه‌ تو را نمي شناسد؟ به خدا نمي شناخت. شبي كه جلوي خانه‌ات شمع روشن كرده بوديم، آمد جلو و از تو پرسيد. همسايه روبرويي هم هست. پرسيد كه اين گنجي كيست؟ گفتم اين سئوال را من بايد بپرسم نه شما. گفت چطور مگر؟ گفتم شما جدا گنجي را نمي شناسي؟ گفت خب نمي شناسم؛ فقط مي دانم كه حالش خوب نيست و رو به مرگ است. شوخي هم نمي كرد. مرا سر كار نگذاشته بود. جدا نمي شناخت. مثل خيلي ها كه نمي شناسند تو را. نمي دانند كه چه كردي؛ چه نوشتي. باور كن همسايه‌ات مي گفت نمي دانم اين مرد چه كرده. گنجي ما عقبيم. خيلي از تو عقب هستيم. تنهايي وارد جنگل ظلم شدي. گرگان اسيرت كرده‌اند. بايد بايستي تا به تو برسيم. بايد زنده بماني و راه را نشان دهي. براي خيلي ها غريبه اي؛ حتي براي همسايه هايت. حتي براي آنان كه زماني نزديك‌ات بودند، غريبه شده اي. گنجي براي رفتن داري شتاب مي كني. امروزه روز، اكثريت جامعه نه لياقت آزادي دارند و نه از دموكراسي چيزي مي دانند. اين حرف ها از سرخوردگي نيست گنجي عزيز. به خدا براي مردم غريبه‌اي. حرف‌هايت را نمي فهمند. آنان كه تو را درك مي كنند، كم اند؛ خيلي كم هستند. در اقليت‌اند. گنجي عزيز من هم با ديگر دوستان از تو درخواست مي كنم كه اعتصاب غذايت را بشكني كه اين مردم تنها يك دقيقه بعد از شنيدن خبر مرگت به تو و راه تو فكر مي كنند، نه بيشتر. شايد آن يك دقيقه را هم به خبر ورزشي اختصاص دهند.
گنجي عزيز، تو را زنده مي خواهيم؛ قهرمان زنده.