Tuesday, August 09, 2005

حسين هم مي نويسد


18مرداد1384
حسين درخشان شروع كرده است به انتشار عكس‌هايي كه در طول سفر چند روزه اش از ايران گرفته. دنبال مي كنم روايت تصويري‌اش را. درباره سفر درخشان به ايران حرف و حديث زياد گفته شد. كساني كه با درخشان مشكل شخصي داشتند بهترين موقعيت ديدند تا آنجا كه مي توانند او را ترور شخصيت كنند. كساني كه از خوشمزگي روزگار خود را اهل فرهنگ و هنر مي دانند. به هر حال نمي خواهم وارد اين بازي هاي بچگانه شوم. از اين مسئله هم مدتها گذشته اما موضوعي را مي خواهم دور از جنجال بازگو كنم كه خود از نزديك تجربه كردم و بر حسب فرض و گمان هم نمي گويم؛ آن طور كه حسين را ديدم و شناختم، نشان دهم:
دو روز بعد از انتخابات مرحله اول رياست جمهوري بود كه همه از نتيجه باخبر شده بودند و شگفت زده در خود فرو رفته بودند. من هم در اتاقم كز كرده و غمگين از نتيجه راي گيري بودم كه تلفن زنگ زد و از دفتر مدير مسئول مرا خواستند. وارد اتاق مدير كه شدم حسين را ديدم كه پشت ميز نشسته و بر روي طراحي سايت روزنامه مطالعه مي كند. بعد از سلام و احوال‌پرسي، با مدير كمي درباره انتخابات صحبت كرديم و از شگفتي‌هاي انتخابات گفتيم. مدتي در دفتر مدير ماندم، ولي وقت آن شده بود كه فرم اول صفحات روزنامه را آمده براي چاپ كنم و بايد به كارم مي رسيدم. اما در همان مدت اندك حسين را دمغ ديدم؛ خيلي پكر. با اين حال از او خواستم كه بعد از گفت و گو با حاجي يك سر به اتاقم بيايد تا با هم گپي بزنيم. آن روز، تا آخر وقت منتظر ماندم و كارهايم را تمام كردم ولي از حسين خبري نشد. پس از اتمام كار به دفتر حاجي رفتم و ديدم كسي نيست. فردا صبح با حاجي تماس گرفتم و به شوخي گفتم حاجي، حسين ما گم شد. ديروز قرار بود يك سر پيش ما بيايد! حاجي گفت حسين حال درستي نداشت و رفت. به كمي استراحت نياز داشت. ماجرا از اين قرار بود كه با او تماس گرفته و اطلاع داده بودند كه فلاني، سردبير فلان روزنامه آدرس داده كه بله آقاي حسين درخشان، هماني كه مطالب تند و تيز عليه حكومت مي نويسد، تشريف آورده تهران و عجله كنيد كه صيد با پاي خودش آمده. براي اينكه مطمئن شوم، همان روز رفتم آرشيو و فلان روزنامه را خواندم و ديدم بعله! چه تحريكي كرده آقاي فلان. حق داشت حسين ناراحت باشد. او يك ريسك بزرگ كرده بود و از فيلترهاي خطرناكي گذشته بود. حالا يك به اصطلاح خودي اين طور آدرس دهد، خيلي زور داشت.
حسين براي سفر به تهران واقعا ريسك كرد. هيچ تضميني هم نداشت. حس كنجكاوي‌اش، او را به تهران كشانده بود. من اين را يك روز قبل از بازگشتش يا بهتر بگويم دو روز قبل از مرحله دوم انتخابات در چند ساعتي كه با او بودم، فهميدم. حسين بچه مهرباني‌ست. آن طور كه من از نوشته‌هايش در ذهنم ساخته بودم، نيست. خيلي آرام و در ضمن باهوش است. هيچ وابستگي در او نديدم. هيچ سفارشي نداشت. به نظرم در برخورد نزديك با آدم‌ها و صحبت با آنها به راحتي مي توان فهميد اينها را. شايد هيچ وقت نتوان گفت همه صحبت‌هايي كه در روز آخر با هم داشتيم، ولي از حرف‌هايش فهميدم كه دروغ نمي گويد. دروغ نمي گفت. به او اخطار كرده بودند كه تا قبل از مرحله دوم انتخابات، ايران را ترك كند. خيلي هم نگران بود كه مبادا در فرودگاه برايش دردسر ايجاد كنند.
راستش وقتي آن حرف ها را درباره حسين در وبلاگ‌هاي علما خواندم دلم گرفت. يعني ما درباره همه افراد اين طور بي‌مطالعه و رو شكمي نظر مي دهيم. چرا؟ چرا وقتي كسي را كه حتي براي يك بار نديده‌ايم و پاي حرفهايش ننشسته‌ايم، اين طور به باد انتقاد و اتهام و افترا مي گيريم. همان روزها مي خواستم چند خطي درباره علما بنويسم كه اشتباه مي كنيد اساتيد بزرگوار. اما ديدم موج نفرتي كه ايجاد كرده اند را نمي توانم كم كنم و يك نوع جبهه گيري مي شود و وكالت مسخره براي حسين درخشان.
در اين چند خط، خواستم تصويري هر چند كوتاه از كسي بدهم كه اگر الان مي نويسم از مطالعه صفحه راهنماي وبلاگ او بود و خيلي‌ها ديگر هم اگر مي نويسند از تلاش او در اين كار بود كه علاقمند به وبلاگ نويسي شدند. اين يك واقعيت است؛ نمي توان كتمان كرد و يا اتفاقي كوچك دانست. حسين درخشان اگر باسواد است، استفاده اش براي ما خواهد بود و اگر به نظر بعضي دوستان بي‌سواد است، مشكل خودش هست. ديگر حسادت و يا خشم ما به هر دو براي چيست؟ مي توان نظرات حسين را نقد كرد. مي شود با حرف‌هايش مخالف بود. اما ديگر چه لزومي دارد كه همراه با نقد مطالبش، شخصيت‌اش را هم ترور كرد. به خدا مي شود بدون ترور شخصيتي هم به او ثابت كرد كه مثلا در مورد فلان مسئله اشتباه مي كند.
يادمان باشد، فقط ما نيستيم كه مي نويسيم! حسين هم مي نويسد.